📌 نامهای به پسرم که مبتلا به اوتیسم است.
✳️ لحظهای را که با واقعیت ابتلای همیشگی تو به اوتیسم رو به رو شدم، به خوبی به یاد دارم. واقعیتی که تنها در یک کلمه خلاصه نمیشد. و در گفتوگوهای معمول والدین از تجربههای مشترکشان در والدگری، یافت نمیشد. مواجههی من با این واقعیت، زمانی نبود که مادرت گفت چیزی در رفتار تو نامعمول است. یا زمانی که در یک نیمهشب چک لیستی از علائم اوتیسم را مقابل خود قرار داده بود. یادم میآید که به شدت از او خشمگین شدم. احساس میکردم که با مقابله کردن با او در حال دفاع از تو هستم، وقتی که از تاخیر رشد اجتماعی و ناتوانی کلامی در تو حرف میزد و من حتی از فکر کردن به آن امتناع میکردم.
کارهای زیادی بود که آرزو داشتم باهم انجام بدهیم؛ من و تو. با هم ماهی بگیریم، شکار کنیم و سفر برویم. ساعتهای زیادی را باهم بیسبال بازی کنیم، همانطور که پدربزرگت با من بازی میکرد. و به تو یاد بدهم که چطور دوچرخه سواری و رانندگی کنی.
تو اولین فرزند من بودی و برنامههای زیادی برای آیندهات داشتم. اما همه چیز سختتر شد وقتی که دیگر شبها به راحتی به خواب نمیرفتی؛ از غذا خوردن اجتناب میکردی؛ با کوچکترین تحریک یا تغییر شروع به جیغ کشیدن میکردی. به عروسکها و جعبهی شن بازی خیره میشدی. از نگه داشتن چوب بیسبالی که برایت خریده بودم سر باز میزدی. همینطور از نشستن در ماشین الکتریکی که برای تو گرفته بودم.
زمانی که با مهدکودک هم خداحافظی کردیم، دیگر نمیتوانستم وجود اوتیسم را انکار کنم. زمانی بسیار طولانی را در اندوه گذراندم. تو نفهمیدی؛ شاید حتی مادرت و هیچکس دیگر، چون اندوهم را پنهان میکردم.
یادم میآید یک بار که با عموهایت در قایق تفریحی نشسته بودم، به حرف های آنها درباره فرزندانشان گوش میدادم. یکی از آنها هاکی را شروع کرده بود. یکی خواندن و دیگری حرف زدن. آنها همسن و سال تو بودند و من به تفاوت زیاد تو با آنها فکر میکردم. اکنون با اطمینان میتوانم بگویم که هیچ مشکلی وجود نداشت اگر غمگین بودم یا دربارهی احساساتم با آنها حرف میزدم و میتوانستم از دریافت حمایت آنها مطمئن باشم.
اکنون تو هشت ساله هستی. هنوز هیچ کلمهای را بیان نمیکنی و هیچ گاه سوار دوچرخه نشدهای. ما هنوز هیچکدام از آن لحظه های پدر-پسری که در دوران کودکیات در ذهنم تجسم میکردم باهم نداشته ایم. اما من در حال پذیرفتن این واقعیت هستم. و همچنان دوست دارم کارهای پدرانهای برای تو بکنم، اگرچه که با برنامه های اولیهام بسیار متفاوتاند.
شب گذشته، تو را تماشا میکردم در حالی که وسط زمین بیسبال دراز کشیده بودی و کنار مادرت به ابرها خیره شده بودی. به یکی از آنها اشاره کردی و هیجانت را با در آوردن صدایی مخصوص به خودت نشان دادی. لبخند زدی. توپی را پرتاب کردی. دست زدی، پریدی و دستهایت را برای گرمترین آغوش دورم حلقه کردی.
این بازی بیسبالی که همیشه تصور میکردم نبود. اما با همهی تفاوتش، فوقالعاده بود.
تو به من یاد دادی که صبور باشم. تو به من یاد دادی که متفاوت بودن اتفاق بدی نیست. به من یاد دادی که وقتی زندگی بر اساس برنامههایم پیش نمیرود میتوانم غمگین باشم و دربارهی احساساتم با دیگران حرف بزنم. من و مادرت هشت سال است که تلاش میکنیم حرفی را از تو درباره ی احساساتت بشنویم. از تو که باعث شدی حرف زدن دربارهی احساساتمان را یاد بگیریم. شاید هیچگاه نتوانیم کلمه ای را از زبان تو بشنویم اما سعی میکنیم که با بودن در کنارت، زبان تو باشیم و دنیایی را برایت بسازیم که کمتر با آن احساس وحشت و بیگانگی کنی.
تا قبل از زندگی در کنار تو، من از مواجهه با هر فرد کمتوان اجتناب میکردم، غرق در دنیای خودم بودم و انسانهای متفاوت با خودم را نادیده میگرفتم. اکنون نگاهم به بسیاری از افراد و اتفاقات تغییر کرده است. این کاری است که تو برای من کردهای و قول میدهم که زندگیام را صرف مراقبت از تو، و امنتر کردن دنیایت کنم.
از تو ممنونم
پدرت
نوشته ی Jamie Swenson
ترجمه توسط علی نیکجو